تاریخ انتشار : چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۷:۳۰

عروسی ریحان   *زهرا قاسمیان

عروسی ریحان   *زهرا قاسمیان
نگاه اقتصاد

با مادرم، پدرم، برادرام و خواهرام در خانه ی روستایی زندگی می کردیم. خواهران و برادران بزرگتر، همه ازدواج کرده بودند و سر خانه و زندگی شان رفته بودند. من کوچک ترین عضو خانواده بودم، مادرم مرا بسیار دوست داشت و همیشه و همه جا همراهش بودم، زنی بلند بالا بود و درشت اندام و بسیار با تدبیر، همه ی اهالی روستا احترامش را داشتند و به حرف هایش گوش می دادند و عمل می کردند.

 

یک سال تابستان چند خانوار به نزدیکی آبادی ما آمدند و آنجا اتراق کردند. در آن زمان این اتفاقات معمول بود و خیلی از کوچ نشین ها مسافت های طولانی را طی کرده تا آب و هوای بهتری پیدا کنند و گله هایشان را نیز با خود می آوردند، اصلا به خاطر دام هایشان بود که مکان خود را عوض می کردند تا مراتع بهتری پیدا کنند و آن سال به خاطر بهار خوبی که داشتیم، اطرافمان پر از مراتع برای چرا بود.

 

چند خانه ی یاد شده چادرهایشان را برپا کردند، هر خانواده چندین کودک داشت و بچه هایی که بزرگ و کوچک، قد و نیم قد، در کنار هم گله ها را به چرا می بردند. برای من همیشه جالب بود که از دور تماشایشان کنم. به همراه برادرم رفتیم تا از دور نگاهشان کنیم. بالای کوه به تماشا ایستادیم. بازی بچه ها و گله ها را نگاه می کردیم. در آن میان چند مرد جوان توجهمان را جلب کرد، یکی از آنها که صورت خود را با دستمالی پوشانده بود و فقط چشمان و ابروهایش مشخص بود، برایمان عجیب می آمد. چهره ای پوشیده شده که مشابه ماسک های ایام همه گیری کرونا بود. کم کم در آبادی پخش شد که این کوچ نشین ها بیماری بدی دارند و کسی با آنها نشست و برخاست نکند. مردم کوچ نشین از این پیامد ناراحت شدند و جلسه ای با بزرگ آبادی تشکیل دادند که در آن جلسه علت صورت پوشیده ی مرد جوان را بازگو کرده و گویا تبرئه شده بودند!! اما من هنوز ماجرا را نمی‌دانستم و تمام دغدغه ام پی بردن به ماجرا بود.

 

روزی یکی از زنان اهالی که وضعیت مالی خوبی هم نداشت، به خانه ی ما نزد مادرم آمد. من هم طبق معمول در کنار مادر بودم. زن بسیار ناراحت بود، دختری دم بخت داشت به نام ریحان، بسیار زیبا و خوش خرام، اما به خاطر فقر خانواده و برادران بداخلاقی که داشت، کسی از جوانان ده اشتیاقی به وصلت با او نداشت. مادر ریحان گفت که یکی از کوچ نشین ها ریحان را دیده و از برادرانش او را خواستگاری کرده است. مادرم خوشحال شد و گفت خب مبارک است.

 

مادر ریحان گفت سحر خانم چه مبارکی، ریحان قبول نمی کند، هر چه با او حرف می زنیم زیر بار نمی رود، آمده ام تا شما با او حرف بزنید و راضی اش کنید. مادرم با مادر ریحان به خانه ی آنها رفت و من هم طبق معمول او را مشایعت کردم. ریحان به احترام مادرم نزد ما آمد. بسیار پریشان بود. مادرم با او صحبت کرد و علت مخالفتش را جویا شد. به خیال مادرم شاید چون غریبه اند، ریحان مخالف این وصلت است. اما گویا اینگونه نبود. ریحان به مادرم با اشک گفت که برادرانم قول وصلت با من را به خداداد داده اند، همان پسری که نقاب به صورت دارد، اصلا می دانید چرا نقاب دارد، من هم نمی دانم، می گویند صورتش را وحوش خورده اند یا شاید بیماری دهانی دارد. هر چه که هست من بمیرم زن اون نمی شوم.

 

مادرم که با دقت به حرف های ریحان گوش کرد، دلداری اش داد و گفت حالا که این گونه می خواهی من با مادرت صحبت می کنم. اما مادر ریحان که گویا راضی به وصلت بود، زیاد حرف های مادرم را جدی نگرفت و عذر می آورد که اختیار دختر با برادرانش است.

 

دو روز بعد ما را به عروسی ریحان دعوت کردند، عروسی های آن روزها شلوغ و پرهیاهو بود. خداداد هم حسابی سنگ تمام گذاشته بود و دیگ های مسی بزرگ برای پلو به پا بود. همه ی آبادی در هیاهو بود و همه مشغول تدارکات عروسی. ناگهان دختری از دختران آبادی جیغ زنان به میان جمعیت آمد و فقط می گفت به داد ریحان برسید.

 

همه همراهش دویدند تا به جایی که اشاره می کرد برسند. بالای تپه ای کنار آبادی درخت بلوط کهن سالی بود که گویا اتفاقی در آنجا افتاده بود. به آنجا که رسیدیم جسد بی جان ریحان را دیدیم که با طناب، خود را به درخت آویخته بود. چقدر صحنه ی تلخی بود.

 

گویا تهدید کرده بود که خودش را حلق آویز می کند اما کسی به حرفش گوش نداده بود.

 

پاسبان ها آمدند و جنازه را پایین آوردند. برادران ریحان سر پایین انداخته بودند و گریه می کردند.

 

پاسبان با نگاهی پر از خشم و غیض به آنها گفت آن زمانی که این جوان بیچاره را اجبار به کاری می کردید که حاضر نبود و دلش نمی خواست تن به خواسته ی شما دهد، باید به فکر الان می بودید، بروید و با یک عمر عذاب وجدان زندگی تان را بکنید.

 

روز عروسی ریحان تبدیل به روز عزایش شد و خوراک های عروسی، خوراک عزا شدند.

 

خداداد و خانواده اش صبح روز بعد آنجا را ترک کردند. هیچ کس چهره ی واقعی او را ندید و هنوز هم که هنوز است کسی ندیده، می گوینده که ازدواج کرده و فرزندان زیادی دارد و خوشبخت هم شده، اکنون پیرمردی ست با نقابی سفید بر چهره اش.

 

 

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.