تاریخ انتشار : جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۷:۵۹

از سال‌های کودکی  *زهرا قاسمیان 

از سال‌های کودکی  *زهرا قاسمیان 
نگاه اقتصاد
یک روز بهاری بود. اهل آبادی در جنب و جوش بودند. چرا که مراسم عروسی در پیش بود. آن زمان رسم بر این بود که هفت شبانه روز مراسم شادی و پایکوبی می گرفتند، گوسفندی را در هر روز قربانی می کردند و ناهار عروسی در این هفت روز برپا بود. روی سینی های بزرگ، گوشت گوسفند خورشت شده به همراه برنج خوش خوراک عنبربو، که به خاطر عطر و طعم بی نظیرش معروف بود و هنوز هم هست، قرار می دادند. هر سینی برای ۴ یا ۵ نفر. 
خیلی خوش می گذشت بخصوص به ما بچه ها. چه شیطنت ها و سرگرمی هایی که در این هفت روز نداشتیم!! 
من و برادرم که دو سالی از خودم بزرگ تر بود تنها فرزندان مادرم بودیم که هنوز به سر خانه و زندگی خود نرفته بودیم. ۷ یا ۸ سال بیشتر نداشتم. خواهران و برادران دیگر ازدواج کرده بودند و خانه و زندگی جدا داشتند. همه ی اهل آبادی با هم فامیل و آشنا بودند و به عبارت بهتر، اهل یک ایل بودند.
در نتیجه برای مراسمات شادی نیاز به دعوت نبود. مادرم بزرگ فامیل بود و همه احترامش را داشتند. در مجالس همیشه جای بزرگان را به او می دادند. در سومین روز عروسی، مادرم به همراه پدرم، صبح زود آماده شدند که به مراسم بروند. در آن روزگار، فروشنده ی دوره گردی را می شناختم که هر سال یک بار به آبادی ما می آمد.
نمی دانم اهل کجا بود. اما همه می گفتند که از شهر می آید. با الاغی مسافرت می کرد و تمام آبادی های سر راه را می رفت. در بساطش چیزهایی پیدا می شد که بسیار باب میل ما کودکان بود! آب نبات و مشکل گشا و کشمش به همراه نخود. عاشق خوراکی هایش بودم.
مادرم همیشه که می آمد، برایمان قدری خوراکی می خرید. به خاطر مسافت های طولانی که با پای پیاده و گاهی سوار بر الاغش مسافرت می کرد، همیشه روز اول که می رسید خسته بود. آن وقت ها نه راه ها به همواری اکنون بودند.  نه وسیله ی نقلیه ای پیدا می شد. دوره گرد بیچاره که نامش را به خاطر ندارم، مجبور بود از راه های صعب العبور و کوهستانی، عبور کند تا به آبادی ها برسد.
از قضا صبح همان سومین روز عروسی، به آبادی ما آمد. همیشه یک روز را که هنگامه ی استراحتش بود، به منزل ما می آمد. برای مادرم بسیار احترام قائل بود. آن روز صبح، پدر و مادرم آماده ی رفتن به عروسی بودند که دوره گرد از راه رسید. بعد از احوال پرسی با مادرم، خواست که در منزل ما بماند. مادرم از او خواست که همراهشان مهمان مراسم عروسی شود. قبول کرد. اما خورجینش را که خوراکی های نامبرده درونش بود به مادرم سپرد تا غروب از او بگیرد. من و برادرم شاهد این صحنه بودیم.
مادرم خورجین را از او گرفت و در گوشه ای از خانه که برای ما مجهول بود قرار داد و همه با هم راهی مراسم شدیم.
در هنگامه ی مراسم، من و برادرم که به شدت برای خوردن خوراکی ها لحظه شماری می کردیم، با هم به خانه برگشتیم. بعد از جست و جوی زیاد، برادرم خورجین را یافت. چشممان که به تنقلات افتاد، نمی دانم چگونه و کی همه را تا ته خوردیم. 
بعد از خوردن همه، تازه یادمان افتاد که چه بلایی قرار است سرمان بیاید به خاطر این کار. ناگهان برادرم فوری از جایش بلند شد و خورجین را با خود برد. من هاج و واج بودم و فکر کردم که الان است که یکی سر برسد و من از ترس همه چیز را لو بدهم که ناگهان برادر، با همان خورجین اما پر شده، بازگشت. متعجب شدم. گفتم چه چیز است؟ چه کردی؟ الان مادر سر می رسد و همه چیز را می فهمد. گفت نگران نباش نمی فهمد. خورجین را پر از شن کرده ام. مادر که داخلش را نگاه می کند. به صاحبش می دهد و اون نیز بدون توجه، بر می‌دارد و می رود. 
از سخنان برادرم و تدبیرش قدری آرام شدم. دوباره به مراسم بازگشتیم. روز بسیار شادی بود و تقریبا داشتیم کاری که کرده بودیم را فراموش می کردیم. غروب شد و به خانه برگشتیم.
فروشنده آمد و مادرم شتابان رفت تا امانتی اش را بیاورد و تحویلش دهد. خورجین را آورد و به دوره گرد داد. فروشنده از مادرم بسیار تشکر کرد و ناگهان کاری کرد که اصلا فکرش را نمی کردیم و تنمان شروع به لرزیدن کرد. فروشنده داخل خورجین را نگاه کرد و ناگهان هاج و واج با دهان باز در حالی که خورجین باز شده در دستش بود، مادرم را نگاه کرد. مادرم که از این رفتار فروشنده متعجب شده بود، به سمت او رفت و نگاهی درون خورجین انداخت. پر از شن بود! ناگهان من و برادرم مانند کسانی که نپرسیده اعتراف کرده بودند، از جا جهیدیم و پا به فرار گذاشتیم. 
مادرم بعد از عذرخواهی فراوان، پولی به جبران خسارت به دوره گرد داده بود و او را روانه کرده بود. پدرم بسیار مهربان و دل رحم بود. به او پناه برده بودیم تا مادرم مجازاتمان نکند. اما چاره گشا نشد. هر دو تقصیر را به گردن هم انداختیم. اما مادرم که هر دویمان را خوب می شناخت، کتک مفصلی نثارمان کرد چرا که به خاطر خیانتی که در امانتی شده بود، بسیار شرمسار شده بود.

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.