گفتوگو با محمدحسین پورحیدری، زائر ۱۳ ساله تهرانی
از کوچه های «تهران» تا پله های «فرات»

به گزارش نگاه اقتصاد، ساعت از خورشید گذشته بود و بیشتر زائرا یا توی صف بودند یا با بسته های غذای یک بار مصرف در گوشه ای نشسته بودند و غذا می خوردند.
به چهره هایشان که نگاه می کردم، حس کردم که معنویت خاصی در نگاهشان موج می زند؛ زائرهایی که حتی غذاخوردنشان هم مثل عبادتشان زیبا بود.
آنهایی که با پای دل آمده بودند تا از مرز عاشقی بگذرند و به دیدار دوست بروند.
در میان زائران دو نوجوان در کنار هم گرم گفتگو و غذاخوردن بودند. به کنارشان رفتم.
گفتند که از تهران آمده اند و می خواهند به زیارت اربعین بروند.
«محمدحسین» که شیرین تر حرف می زد، گفت چهارمین بار است که میرود کربلا.
از او اجازه خواستم کنارش بنشینم تا برایم از حال و هوای زیارت رفتنش بگوید.
در میان هزاران زائر کوچک و بزرگ که هر ساله راهی کربلا میشوند، روایت «محمدحسین پورحیدری»؛ زائر ۱۳ ساله از تهران، رنگی دیگر دارد. او از سفری میگوید که نه فقط با پا، بلکه با دل طی شد.
– محمدحسین جان، از سفرت به کربلا برایمان بگو:
+ پارسال با خانوادهام رفتیم کربلا. از مهران وارد شدیم و بعد از زیارت کربلا، به کاظمین رفتیم. وقتی خواستیم به نجف بریم، دیدیم که اعتصاب شده و هیچ ماشینی نبود. خیلی نگران بودیم، ولی یه راننده جوان با موتور سهچرخش جلو اومد و گفت: «شما زائر امام حسینید، من شما رو میرسونم.»
پول هم ازمون نگرفت. گفت افتخار میکنه که ما رو برسونه. اون لحظه خیلی حس خوبی داشتم، انگار خدا خودش راه رو برامون باز کرد.
– از حس و حالت کنار آب فرات بگو.
+ وقتی به نزدیکی آب فرات رسیدیم، چند پله که پایین رفتیم، هنوز چند قدم مونده بود که یه حس غریبی توی دلم اومد. انگار زمان برگشته بود به عاشورا. تشنگی امام حسین(ع) و یارانش، مخصوصاً بچه های کوچیک، توی ذهنم می اومد. از پله ها که پایین می رفتم، هر قدمی که جلوتر می رفتم، دلتنگ تر می شدم. دلم برای ابوالفضل(ع) و اون لحظه ای که نتونست آب رو برسونه، خیلی گرفت.
– حرم حضرت ابوالفضل(ع) چه حالوهوایی داشت؟
+ نمیتونم چی بگم واقعا. یه حس خاصی بود، یه آرامش عجیب. انگار همهی دلتنگیهام اونجا آروم میشد. فقط میتونم بگم خیلی خوب بود. خیلی نزدیک بود به دل آدم.
+ در مسیر زیارت، موکبها چطور پذیرایی میکردن؟
+ خیلی با دل و جون پذیرایی میکردن. انگار همهشون فقط میخواستن خدمت کنن. غذا، آب، چای، همهچی با محبت بود. آدم حس میکرد که اونجا همه یکی هستن، همه با هم برای یه هدف اومدن.
– زیارت که رفتی، چه دعایی کردی؟
+ اونجا برای همه مردم خوب دنیا دعا کردم. دعا کردم که همه عاقبتبهخیر بشن.
***
در نگاه و بیان «محمدحسین» چیزی فراتر از سن و سالش بود و انگار دلش سالهاست با کربلا گره خورده، با عطش فرات، با پرچمهای سیاه، با نغمهی لبیک یا حسین(ع).
او رفت، در میان جمعیت زائران، اما حرفهایش ماند؛ مثل نسیمی که از کنار حرم میگذرد و دلها را تازه میکند.
روایت «محمدحسین»، روایت نسلیست که با دلهای کوچک اما بزرگ، راه عاشقی را بلدند. نسلی که زیارت را نه فقط با پا، بلکه با دل، با اشک، با دعا، و با آرزوی عاقبت به خیری برای همه طی میکنند.
✍️ تهیه و تنظیم: اسلام انصاری فر
برچسب ها :اربعین ، اسلام انصاری فر ، پله های فرات ، تهران ، زائر ، زائر ۱۳ ساله ، کوچه های تهران ، محمدحسین پورحیدری
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.



ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰