تاریخ انتشار : دوشنبه ۳ مهر ۱۴۰۲ - ۱۷:۲۱

دانش آموز کلاس شهادت * زهرا قاسمیان 

دانش آموز کلاس شهادت   * زهرا قاسمیان 
نگاه اقتصاد - زنگ سوم بود و ساعت درس فارسی، مثل همیشه وارد کلاس شدم و پس از انجام کارهای معمول، شروع به تدریس درس جدید کردم.

 

 

 

یکی از بچه ها اجازه خواست تا درس جدید را بخواند. با اجازه ی من، چنین خواند،

(ساعت انشا بود و چنین گفت معلم با ما

بچه ها گوش کنید، شهدا خورشیدند…)

مثل همیشه مشغول گوش دادن به روخوانی شاگردم بودم که ناگهان با شنیدن لغت شهید، چیزی در ذهنم شروع به درخشیدن کرد. همانند شعله ای واضح در فضایی تاریک!

برای لحظه ای چهره ی مادرم در ذهنم نقش بست و در تصورم، چشم بر دهانش دوختم چرا که می‌خواست از تو بگوید.

هر وقت برایم از وصف تو می گفت، چهره اش پر از بغض و درد، آمیخته با شوقی پنهان بود که برایم آشکار می ساخت هنوزم هم از تلفظ نامت و از ذکر یادت حس غرور می کند. چشمانش پر از اشک می شود و با بغض و صدایی رسا از تو تعریف می کند. گویی برایت حماسه سرایی می‌کند و فردوسی گونه در وصف رستم ش می سراید.

 

خاطره ای از لحظه ای که گویی برایش هنوز هم زنده است و با یاد آن خاطره، درد سینه اش و بغض گلویش بیشتر می شود.

 

چنین برایم می گوید
سال ۶۲ بود، در روستا خانه داشتیم. جنگ به نیمه ها رسیده بود. هر رهگذری که از حوالی خانه ام می گذشت لرزی بر جانم می انداخت، چرا که این روزها همه چشم به راه جوانانشان بودند که به جبهه رفته بودند. و هر چند وقت یک بار، خبر شهادت یکی که می آمد، آبادی پر از غوغا می شد. همه نگران که نکند امروز از جوان من خبر آورده اند. هر لحظه در دلم خدا را شکر می کردم که سالم هستی. یک روز در مزرعه مثل همیشه مشغول علف چینی بودم، هوا گرم بود. چشم به راه نوزادی بودیم و چیزی به تولدش نمانده بود. همین طور که مشغول کار بودم و خسته از گرما، سربلند کردم و ناگهان پدرت را دیدم با چهره ای در هم که آشکار بود سعی می کند بغصش را پنهان کند. نگاهش کردم چیزی نگفت فقط چشم به من دوخته بود. ناگهان لرزه ای بر جانم افتاد و دردی تمام وجودم را فرا گرفت. گفتم چه شده چرا حرفی نمی زنی. بگو از برادرم خبری شده!؟ زخمی شده!؟ تیر خورده!؟ خدایا نکند بلایی سرش آمده!!؟؟

پدرت گفت خود را محیا کن که به منزل پدرت می رویم.

 

همین یک جمله کافی بود تا خانه ام خراب شود، زانوانم سست شود و چشمانم سیاهی رود. دیگر همه چیز تمام شده بود، آری جنگ برادرم را از من گرفته بود و باید در عزایش به سوگ مینشستم، مادرم به اینجا که می رسد، اشکِ از گونه جاری شده اش را با دستان پینه بسته اش پاک می کند و ادامه می دهد.

 

خدا می داند چه بر ما گذشت، بر پدر و مادر، خواهر و برادرانم، بر فرزندان عزیزش که هنوز وجود پدر را درک نکرده، باید بدرودش می گفتند.

 

مادرم هر بار با یاد کردن این لحظه، پر از بغض است گویی همینک، همان لحظه ی تلخی ست که هنوز هم جریان دارد.

 

اما همینکه نوبت به توصیف شمایلت می رسد، چه ها که برایت نمی گوید و چنان قربان صدقه ات می رود که انگار در کنارش نشسته ای، از زیباییت می گوید با غروری که خواهران در وصف برادرانشان دارند، از همه چیز می گوید، از قد چونان سروت، از پیشانی بلندت، از صدای رسایت، از محبتت، از زبان شیرینت، از ریش های زیبایت که زیبایی صورتت را برایش دوچندان کرده اند، چنان تعریف می کند که گویی نظیرت را نه کس دیده و نه کس شنیده. می گوید در ایل و تبارش، کمتر کسی چون تو رعنا بوده.

 

به راستی تو کیستی!؟ از دل کدام حماسه سر برآورده ای که اینگونه عزیز خواهرت گشته ای!؟ کدامین اسطوره ی تاریخ هستی؟ چنان که برایش کس چون تو نیست. هنوز هم با بیان نامت حس افتخار و غرور می کند و چنان از وصفت می گوید که من، ندیده، تو را دیده ام! نشنیده، شنیده ام! نخوانده، تو را حفظم!!

شاید آرش زمان بودی برای خواهرت، ولی نه تو به زمان و مکان تعلق نداری!! اسطوره ای هستی برای همه ی زمان ها و مکان ها. اسطوره ای خاص برای خواهرت که به هیچ کس مانندش نمی کند.

 

ای کاش تو را می دیدم حتی برای لحظه ای کوتاه. اما چه حرفیست وقتی خواهری داری که اینگونه برایت نغمه سرایی می کند و از قامت رعنایت، از دل مهربانت، از هر آنچه بوده ای، می گوید. اگر چه جسمت را دیگر ندارد تا در آغوش بگیرد، اما روح بلندت، روح آسمانیت برای همیشه و در اعماق جانش، جای گرفته.

آری ای عزیز خواهرت، خوش به حال تو و خوشا به حال مادرم که با تمام سادگی و مهربانیش، خداوند این فرصت را در لحظاتی هر چند کوتاه از زندگیش، به او داده که افتخار داشتنت را داشته باشد و از وجود ملکوتی ات و نور درونت، حظ برده و هنوز هم می برد.

 

برایمان دعا کن، برای مادرم . همان خواهر شیفته ی برادر، ای روح ملکوتی، ای در خون خود غلطیده به هنگام وضوی آسمانیت، و ای اسطوره ی بی مرز.

 

 غرق در افکار شیرینم بودم و زمان و مکانم را فراموش کردم بودم، که ناگهان صدای شاگردانم، مرا به خود آورد.

اجازه!! تموم شد، دوباره بخونم !؟…

 

تقدیم به همه ی مادران، خواهران و دختران عزیز از دست داده ی دیارم و با یاد همه ی شهدای گرامی دفاع مقدس و لاله های پرپر گشته، به ویژه شهیدِ گرانقدر، تقی رحیمی مقدم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.