تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۰ - ۱۵:۴۰

ده دقیقه بود که نویسنده شده بودم، سال ۱۳۴۷، آذرماه بود

ده دقیقه بود که نویسنده شده بودم، سال ۱۳۴۷، آذرماه بود
تهران- زیر سقف آسمان دنیایی که پر شده از آشوب، نویسنده‌ای قلم می‌زند که شبها راحت می‌خوابد تا داستانی خلق شود؛ هوشنگ مرادی کرمانی که پیک نویسنده شدنش زیر باران رسید؛«شاملو یقهٔ بارانی را زده بود بالا، رفت تو کوچه‌ای. تو تاریکیِ شب گم شد. زیرِ باران می‌دویدم.ده دقیقه بود که نویسنده شده بودم».

 

امروز ۱۶ شهریور سالروز تولد هوشنگ مرادی کرمانی خالق قصه های مجید و خمره و ته خیار و ده ها اثری است که خواننده را برای زندگی به دهه ها قبل و زندگی های رنگ نباخته از مدرنی مهمان می کنند. سادگی فضا در داستان های هوشنگ مرادی کرمانی رمز موفقیتی است که معمولا به هر ذائقه ای می خورد.

او در شهریور ماه ۱۳۲۳ در روستای سیرج کرمان زاده شد. زندگی‌اش بدون پدر و مادر و در تنگدستی و سختی پیش مادربزرگش گذشت درست مثل مجید قصه هایش، از هشت سالگی به کارهای مختلف پرداخت و دوره دبستان را در زادگاهش گذراند. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان رفت و تا ۱۵ سالگی در آنجا زندگی کرد و در این دوره بود که شیفته سینما هم شد. مرادی کرمانی شرح این دوره از زندگی‌اش را در کتاب شما که غریبه نیستید با سادگی و زیبایی هرچه تمامتر نوشته است.

سپس به تهران آمد و به تحصیل در دانشکده‌ هنرهای دراماتیک پرداخت. هم‌زمان، از رشته‌ ترجمه‌ زبان انگلیسی دانش آموخته شد. نویسندگی را از سال ۱۳۳۹ با همکاری رادیو کرمان آغاز کرد. در سال ۱۳۴۷، نخستین داستانش با عنوان کوچه‌ ما خوشبخت‌ها که طنز آمیز بود، در مجله‌ «خوشه» منتشر شد.

خودش در مورد آغاز این وادی چنین می نویسد:

روبه‌رویش، روی صندلیِ لق‌ولوقی نشسته بودم. نگاهش می‌کردم. دست‌هایش را، که می‌نوشت و خط می‌زد و کاغذها را با قیچی می‌برید، و چسب می‌زد. تند کار می‌کرد، آخرین لحظه‌های زیرِ چاپ رفتنِ مجله بود و من موی دماغش شده بودم. همین‌جور نشسته بودم و زل زده بودم به‌اش. عاقبت سرش را بلند کرد و گفت: «اسمِ داستانت چی بود؟»

گفتم: «کوچه، خوشبخت‌ها، دو دفعه آوردم میانِ کاغذهاتان گمش کردید. حالا باز نوشتم و آوردمش.»

بلند شد از اتاق رفت بیرون. چیزهایی که نوشته بود و قیچی کرده بود با خودش برد. بالأخره آمد. مردم تا آمد، از بس درودیوار را نگاه کردم و هی داستانم را خواندم و چشم به در دوختم.

داستانم را گرفت. نشست پشتِ میزش. دلم بدجوری می‌زد. چند سال بود که می‌نوشتم، برای دلم، برای دوستانم. حالا دلم می‌خواست یکی از آن‌ها جایی چاپ شود. جایِ حسابی، جایی که آدمی مثلِ احمد شاملو، بخواند و بپسندد.

شاملو که داشت داستان مرا می‌خواند چشم‌هاش ناراحت بود. از قطره‌چکانی که جلوش بود، تویِ چشمش قطره ریخت. و من هر وقت سرش را بالا می‌گرفت ترس ورم می‌داشت. تو دلم می‌گفتم: «خسته شده، خوشش نیامده». دندان‌هایش هم درد می‌کرد؛ دندان‌های جلوش. هی لب‌های بالا و پایین‌اش را جمع می‌کرد و با دست فشار می‌داد به عقب، به دندان‌ها که درد می‌کرد تا آرام‌شان کند.

دندان‌هاش درد می‌کرد، چشم‌هاش می‌سوخت، خسته بود و اولین داستان جوانِ شهرستانیِ آرزومند و سمجی را هم می‌خواند. دق‌مرگ شدم. جان کندم. از دور گردن می‌کشیدم که ببینم چه حالتی دارد. گاهی چهره‌اش را کلمه‌های داستانم می‌دیدم که عینِ حباب از کفِ کاغذ بالا می‌آیند، به چشم‌هایش می‌رسند، می‌مانند تا جمله شوند بروند تو مغزش و اثرِ جمله و جمله‌ها را روی پیشانی و جمع‌وجور کردنِ لب‌هایش ببینم. همراهِ چشم‌هاش داستانم را می‌خواندم. داستان را نمی‌دیدم، ولی می‌دانستم الان به خطِ چندم رسیده است و کدام جمله را می‌خواند.

عاقبت داستان را تمام کرد، کوتاه بود، همه‌اش پنج صفحه. تو چشمش قطره چکاند. پلک‌هایش را به هم زد، دستی به موهایِ بلند و فرفری و جوگندمی‌اش کشید. من همین‌جور نگاهش می‌کردم. حرف نمی‌زدم. مرا نگاه کرد و سیگاری گیراند و گفت: «خوب است. موضوعِ خوبی دارد. چاپ می‌شود. اما من باید روش کار کنم.»

با هم از دفترِ مجله خوشه توی خیابان صفی علیشاه بیرون آمدیم. باران نم‌نم می‌بارید. من دیدمش که پیاده رفت. بارانیِ شیریِ نیمداری تنش بود. یقهٔ بارانی را زده بود بالا، رفت تو کوچه‌ای. تو تاریکیِ شب گم شد. زیرِ باران می‌دویدم.

اولین مجموعه داستان مرادی کرمانی با عنوان معصومه و کتاب من غزال ترسیده ای هستم در سال ۱۳۴۹-۱۳۵۰ به چاپ رسید. در سال ۱۳۵۳ قصه‌های مجید را آفرید که بازتاب زندگی خود نویسنده بود.

در سال ۱۳۶۰، به خاطر داستان بچه‌های قالیباف‌خانه از سوی شورای کتاب کودک لوح تقدیر دریافت کرد. این کتاب سرگذشت کودکان قالیباف کرمان است که از روی ناچاری و به سبب تنگدستی خانواده، زندگی خود را با بافتن قالی در پشت دارها می‌گذراندند. خود او درباره‌ی این کتاب می‌گوید: «برای نوشتن این داستان، ماه‌ها به کرمان رفتم و در کنار بافندگان قالی نشستم تا احساس آن‌ها را به‌خوبی درک کنم».

دیگر آثار وی عبارتند از چکمه، خمره، مهمان مامان، نخل، کوزه، مثل ته خیار، مشت بر پوست، تنور، هوشنگ دوم، نازبالش، نه تر و نه خشک، مثل ماه شب چهارده، لبخند انار.

آثار مرادی کرمانی به زبان‌های مختلفی مانند آلمانی، اسپرانتو، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، هلندی، عربی، ارمنی و هندی ترجمه شده‌اند. از روی بسیاری از داستان‌های او فیلم‌های جالبی ساخته شده است. قصه‌های مجید، مهمان مامان و مثل ماه شب چهارده از معروف‌ترین‌ها هستند.

آثار هوشنگ مرادی کرمانی تا به ‌حال جوایز و افتخارات زیادی برای او به همراه داشته‌اند. لوح افتخار دفتر جهانی IBBY، نامزدی جایزه‌ جهانی آسترید لیندگرن و دریافت جایزه‌ی هانس کریستین اندرسن که از مشهورترین جوایز ادبیات کودک است و به نوبل کوچک شهرت دارد، تنها بخشی از این افتخارات است.

مرادی کرمانی در سال ۱۹۹۲ میلادی از طرف شورای کتاب کودک ایران نامزد دریافت جایزه ی هانس کریستین آندرسن شد و به سبب پرداختن به زندگی کودکان محروم از سوی داوران تشویق شد. او همچنین عنوان نویسنده‌ برگزیده‌ کشور کاستاریکا – جایزه‌ مارتینی نویسنده و قهرمان ملی آمریکای لاتین را در سال ۱۹۹۵ میلادی از آن خود کرد. نام او در شمار چهره‌های ماندگار ثبت‌شده است و در سال‌های ۲۰۰۷ و  ۲۰۰۸ از سوی شورای کتاب کودک به سبب «قلم روان و توانایی‌های منحصربه‌فرد» نامزد دریافت جایزه آسترید لیندگرن بوده است. در سال ۲۰۱۹ نیز از سوی موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای دریافت جایزه آسترید لیندگرن معرفی شد.

از مهمترین ویژگی‌ ‏های آثار مرادی کرمانی استفاده از ضرب ‌المثل ‌‏ها، آداب و رسوم عامیانه، کاربرد واژگان محاوره ‌‏ای، آمیختگی نظم و نثر در آنها است. لمس آنچه که می‌ ‏نویسد از خصوصیات نثر وی است که در تمام داستان های او به خوبی قابل درک است، به گونه‌ ای که می‌توان گفت مرادی کرمانی با تمام وجود می‌ نویسد.

او نویسنده ای است که معتقد است برای نوشتن خلق شده است و به همین دلیل می ‌‏نویسد و از آن و بازتاب دردهایش لذت می‌‏ برد. او با مرور خاطرات خود برای نوشتن رنج و عذاب زیادی را تحمل می‌‏کند اما می گوید: «برای من رنج نوشتن زیباترین رنج‌‏ ها است. من به دنیا نیامده‌‏ ام که برج بسازم یا رئیس‌ جمهوری شوم. من به دنیا آمده ‌ام که نویسنده شوم. بهترین دوست من قلم و کاغذ است. زمانی که می ‌‏نوشتم هیچ وقت فکر نمی‌ کردم آن قدر بزرگ شوم که دیگران برای من دست بزنند یا برای گفت ‌و گو به دانشگاه دعوت شوم. مهم آن بود که خود را با نوشتن خالی می‌‏کردم و لذت می‌‏بردم.»

یکی از عناصر برجسته و تأثیرگذار آثار هوشنگ مرادی کرمانی، طنز است. او طنز را به دنیای کودکان و نوجوانان آورده است. مرادی با بیانی ساده و روان، با بهره ‌گیری از شیوه ‌هایی مانند بزرگ نمایی، کوچک نمایی، طنز موقعیت، طنز در گفتار، مبالغه و اغراق، تضاد و بازی ‌های زبانی- بیانی، مقایسه و تشبیه و دیگر شیوه ‌ها، توانسته آثاری را نه تنها برای نوجوانان ایران بیافریند، که قصه‌ هایش، به دنیای کودکان و نوجوانان، خانه ‌ها، مدرسه ‌ها و کتابخانه ‌های بسیاری از کشورهای جهان راه یافته ‌اند. طنز ملایم و نسبتاً تلخ مرادی کرمانی، خواننده را به تفکر واداشته و خنده را بر لبان او می ‌نشاند.

در آثاری مانند قصه‌ های مجید، بچه‌ های قالیباف خانه، داستان آن خمره، لبخند انار، مهمان مامان، مربای شیرین و تنور، بیش از سایر آثار از زبان طنز استفاده شده است اما طنز در قصه‌ های مجید با تنوع و فراوانی بیشتری به کار رفته و توانسته آن را از ناملایمات تلخ کودکی و نوجوانی «هوشنگ مرادی کرمانی» به شکلی شیرین و جذاب جلوه دهد.

اما با تمام این حرف ها طنز در زبان مرادی کرمانی گزنده، تلخ، عصبی و همراه با نفرت و بدبینی نیست، بلکه ملایم و نسبتا تلخ است. خنده‌ حاصل از طنز موجود در آثار مرادی، بیشتر از روی دلسوزی و ترحم است تا تحقیر و تمسخر. هوشنگ مرادی کرمانی با تمام رنج‌ هایی که هنگام یادآوری گذشته و نگارش آنها متحمل می‌ شود، عاشق نویسندگی است.

او در آثار خود دردها و رنج ‌های زندگی ‌خود را با رگه‌ ‏هایی طنزآمیز به داستان تبدیل می ‌کند و این باره می‌گوید: «این داستان ‌‏ها، حاصل چنگ زدن و تلاش من در زندگی است؛ یعنی من به زندگی خودم چنگ زدم و آن را به تصویر کشیدم و داستان‌‏ هایم همه ریشه در زندگی من دارد. زمانی که دیدم مردم دردهای مرا گوش نمی‌‏ دهند، سعی کردم آنها را به زبان طنز بگویم».

او معتقد است: تمام ایدئولوژی های جهان در این سه واژه خلاصه شده است. گفتار نیک ، کردار نیک ، پندار نیک ؛ ما الان نیاز داریم که دنیا ما را دوست داشته باشد…

کارولین کراسکری مترجم آمریکایی که آثار نویسندگان ایرانی را ترجمه می کند و هوشنگ مرادی کرمانی از پایه های ثابت این مساله است در گفتگو با سخن تازه در مورد هوشنگ مرادی کرمانی می گوید: افتخار این را داشتم که با هم سفر داشته باشیم با هم نشست داشته باشیم و ایشان لطف میکند و وقتش را در اختیارم میگذارد وقتی گیر دارم در ترجمه به من کمک می کند.
وی در پاسخ به این سوال که کتاب هایش را برای ترجمه چگونه انتخاب می کند گفت: کتاب های آقای مرادی کرمانی که پر از فولکلور و شعرهای محلی است و این برای من بسیار جذاب است.
این مترجم می گوید: ترجمه کتاب های مرادی کرمانی را تا آخر انجام می دهم چون دوست دارم ترجمه شده باشند و به دست من هم ترجمه شوند.

گذری در گزیده ای از آثار:

شما که غریبه نیستید

دلم میخواهد عاشق شوم .بیشتر دوستانم عاشق اند. برایشان نامه های عاشقانه پر سوز و گداز مینویسم که بیاندازند سر راه معشوقه شان یا بگذارند لای ترک دیوار یا توی شاخه درختی که آن ها بردارند.
دلم میخواهد کسی هم عاشق من بشود..اما هیچکس عاشقم نمیشود.
گاهی برای خودم نامه عاشقانه مینویسم و همین را داستان می کنم داستان مردی را که برای خودش نامه های عاشقانه مینویسد…

چوپانی را دوست دارم.صدای دلنگ دولنگ زنگوله ی گوسفندها را که توی کوه و دشت می پیچد دوست دارم.دلنشین است.هر وقت مدرسه نداشتم و کاری نداشتم،همراه قشنگو،پسر عموابرام،برادر شیری ام،می رفتم به چوپانی.قشنگو چوپانی می کند.چندتا گوسفند مال خودشان است و چندتا گوسفند هم مال این و آن.صبح های زود،تاریک و روشن،گوسفندها را هی می کند سینه ی کوه.من هم که شب توی خانه شان خوابیده ام،همراهش می روم.توبره  ی کوچولویی پشتم می اندازم و دنبال گوسفندها می دوم.چوبی هم دارم.

باران که می آید گوسفندها را می کشانیم به بالای کوه  که اگر سیل آمد،نبردشان.خودمان زیر سنگ بزرگی می نشنیم و گوسفندها را که زیر باران خیس می شوند و بی اعتنا به باران از پشت و پناه سنگ ها علف بیابانی می خورند،نگاه می کنیم.آتش درست می کنیم .کتری سیاه و دودزده ی مان را روی آتش می گذاریم و با چوپان های دیگر چای می خوریم.باران که بند می آید مه نازکی دره ها را می گیرد.بوی گیاهان کوهی را نسیم می اورد.بزغاله ها و بره های کوچک دنبال مادرشان می دوند.کیسه های کوچکی داریم.پستان مادرها را توی کیسه می کنیم و بند پستان ها ا به پشت گوسفند می بندیم تا بچه ها شیرشان  را نخورند.بوی پشکل تازه،بوی علف و گیاهان کوهی،بوی باران ،بوی صخره های خیس و براق از باران،توی کوه می پیچد بینی و تنم  را پرمی کند.

صدای دلنگ دولُنگ زنگوله ها را می شنوم.قشنگو خوب نی لبک می زند.نی هم می زند.اما نی لبک  را بیشتر دوست دارم،بهتر می زند.نی غمگین است.دلم میگیرد.یادآغ بابام ،پدرم،ننه بابام،مادرم و تنهایی ام می افتم.نمی خواهم به آنها فکر کنم.ی لبک که  می زند همه چیز شاد است.بزغاله ها و بره های کوچولو شیطان و بازیگوش اند،از روی این سنگ روی آن سنگ می پرند.بی خودی بع بع  و مع مع می کنند،با صدای نی لبک می رقصند.روی سر و گردن مادرشان می پرند،به کیسه ای که تویش پستان مادر است کله می زنند و من نگاهشان می کنم.یکی از بزغاله ها که مادرش مرده است،غمگین دنبال گله می دود و نمی داند به کدام کیسه کله  بزند،مواظبم که عقب نماند و گرگ نخوردش.

خمره
ـ چرا نشستی و عزا گرفتی؟ اگر درس و مشق نداری برو یک خرده علف بریز جلوی گاو، زبان بسته دارد ناله می‌کند.

ـ بابا، غلامحسین می‌خواهد خمره مدرسه را بچسباند. آقا گفت تخم‌مرغ و آهک و خاکستر بیاورید. من می‌خواهم تخم‌مرغ ببرم.

ـ تخم‌مرغ‌مان کجا بود. خودمان تخم‌مرغ نداریم بخوریم. حالا بیاییم تخم‌مرغ بدهیم که ببری مدرسه خمره بچسبانی!

ـ همه بچه‌ها چیزی می‌آورند، من خجالت می‌کشم که چیزی نبرم.

ـ خاکستر ببر، خاکستر خوب داریم. ما بهترین خاکستر را داریم!

لبخند انار

نقاشی را جلوی بابا گرفت. بابا دست پیش برد، دست دخترک را گرفت. باد می آمد، کاغذ را تکان می داد.
دخترک گفت:
-قشنگه، نه؟
+بله، قشنگه. آفرین دختر خوبم. حالا چی دوست داری برات بگیرم؟
-پروانه
بابا خندید.
+بگیرم یعنی بخرم. پروانه که نمی فروشند، خریدنی نیست.
-پس برام اون پروانه رو بگیر که اونجا روی گل نشسته.
+من که نمی بینم.
-نمی بینی؟ پروانه به این بزرگی را نمی بینی؟
+می بینم، روی گل نشسته داره بالهاش رو به هم می زنه.
پروانه روی گل ننشسته بود، روی زمین بود و بالهایش را به هم نمی زد.
مینا برگشت و این بار خوب بابا را نگاه کرد، توی چشم هایش نگاه کرد. دید سیاهی چشم هایش تکان نمی خورد.
مردی آمد و روی نیمکت کنارشان نشست. دخترک چشم های مرد را نگاه کرد، پلک هایش تکان می خورد، چشم ها زنده بود.
باز چشم های بابا را نگاه کرد. هیچ وقت این جوری به چشم های بابا نگاه نکرده بود.
بابا یواش زیر گوش مینا گفت:
کنار ما کسی نشسته؟
-بله، یه آقایی.
بابا سرش را برگرداند و گفت:
آقا می تونید برای دختر من یه پروانه بگیرید؟
مینا گفت:
من پروانه نمی خوام. بلند شو بریم خونه، نمازت دیر میشه. الان مامان میاد می بینه نیستیم، ناراحت و نگران میشه.

دست بابا را گرفت، بابا بلند شد، یواش یواش رفتند خانه…

ته خیار

«زندگی به خیار می ماند، ته‌اش تلخ است»
دوستش گفته بود:
_از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه میکنند. سر و ته خیار را اشتباه می‌گیرند. سر خیار آنجایی‌ست که زندگی خیار آغاز می‌شود. یعنی از میان گُلی که به ساقه و ریشه چسبیده به دنیا می‌‍‌آید و لبخند نمی‌زند. رشد می‌کند پیش می‌رود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. می‌ایستد و دیگر هیچ،یعنی تمام. پایان زندگی خیار.
_این طور درست نیست،جانم. یعنی می‌گویی همه مردم اشتباه می‌کنند و فقط تو درست می‌گویی.
_بله، من دلیل خودم را دارم. تو هم دلیل خودت را داری، می‌خواهی آغاز زندگیت را که تلخ بوده بکنی و بندازی دور. و دلت را به گُل کوچک و پژمرده ی پایان خوش کنی، بدبخت!.

استاد شربت سکنجبین‌اش را تا ته خورد. حالش جا آمد. بلند شد. رفت سر قلم و دواتش. روی صفحه‌ی بزرگ کاغذی درشت و زیبا نوشت:
«زندگی قورباغه‌ی زنده‌ای است که نابینایی آن را با اشتها می‌خورد.»

زیر نور شمع

دیوار آجری و قدیمی بود. زیرش خالی شده بود، چند ترک بزرگ داشت و خم شده بود تو حیاط مدرسه. زن خدمتگزار بغل دیوار پیت گذاشته بود و طناب کشیده بود، که بچه‌ها به دیوار نزدیک نشوند. بچه‌ها می‌ترسیدند توی حیاط بازی کنند. آن‌طرف دیوار کوچه بود. قرار بود کسی بیاید و دیوار را درست کند. اما هنوز نیامده بود. بابای طوبی دید دیوار شکم داده و خطرناک است. دخترش را میان بچه‌ها دید. فکر کرد که دیوار با کوچک‌ترین باد و بارانی روی بچه‌ها یا معلم‌ها خراب می‌شود. رفت و چوب آورد که بزند زیر دیوار و نگه‌اش دارد. داشت به دیوار ور می‌رفت که دیوارریخت رویش. بعدازظهر بود و مدرسه تعطیل بود، تا مردم محل خبر شدند و ریختند توی مدرسه، جانش را از دست داده بود./ایرنا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.